صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

فرشته ما صدرا

برگشت به بندرعبــــــــــــــــــــاس

خلاصه از قشم مجدا برگشتیم بندرعباس رفتیم لب دریا و پارک غدیر و سیتی سنتر و زیتون و مهمونی و .................... و به این نتیجه رسیدیم هیـــــــــــــــــچ جا مشهد نمی شـــــــــــــــــــــــــــه اگه دریا هم داشت نور علــــــــــــــــی النــــــــــــور   صدرا در پارک غدیر صدرا در انتظار پوست شدن پرتقال توسط یسنا و خوردنش با هم ههههه اینم کنار دریا دیدن پرواز بادبادکها گشت و گذار در پارکهای بازی مخصوص بچه ها و ....... فست فودهای خوبی داشت کاووکی و پرتقال و چندجا دیگه که بخاطر دیر آپ کردن اسمش و فراموش کردم ههههه در حال انتخاب کلی هم به گربه اونجا پیتزا و سوخاری دادی ...
27 اسفند 1391

سفر به جزیره زیبای قشـــــــــــم

بعد از اون ماجرای از شیر گرفتن بابا مجید ی سورپرایز برامون ردیف کرد سفر به قشم من خیلی مخالف بود چون یک ماه دیگه می رفتیم سفر به شمال و لزومی نداشت ولی بابا جون خیلی زحمت کشید ششم بهمن با قطار به همراه خاله میترا و عمو عباس و یسنا کوچولو و خاله فریبا رفتیم خونه خاله فریبا اینا بندر عباس صدرا در قطار صدرا و یسنا که قطار رو روی سرشون گذاشته بودن هر بچه ای بود سمت اینا بود و صدای همه در اومد هههههه اینم لحظه ورود به بندر عباس(راه آهن)    روز اونجا بودیم بعدش راهی قشم شدیم به سمت جایگاه قایقها   هرچی صدات کردم با من بیایی  از ترس این ماشینهای مسافربر خیره خیره نگاه می کردی تازه با...
27 اسفند 1391

ماجرای از شیر گرفتن صدرا

خداییش ماجرایی بود صدرا تا 21 ماه و 7 روزگی شیر خورد کامل البته بعد از 18 ماهگی دفعاتش و کم کرده بودم فقط خواب ظهر و خواب شب ولی از شب تا صبح میخورد تااینکه آخرین وعده شیرش و ساعت 5 روز چهارم آذر ماه 1391 مصادف با تاسوعای حسینی خورد و ... دردونه ی من این جدایی برای من خیلی سخت تموم شده !عاشقتمممممممممممم! بااین که دیگه شیر نمیخوری ولی من بیشتراز قبل بغلت میکنم وبیشتر از قبل میبوسمت !خیلی دوستت دارم! تازه شما از وقتی که می می دیگه نمی خوری داری شیر پاستوریزه میخوری که این برای من خیلی ارزشمنده چون تا قبل این اصلا لب نمیزدی! القصه امسال تعطیلات عاشورا تاسوعا موقعیتی شد که سعی کنم توی این مدت صدرا رو از شیر بگی...
10 اسفند 1391

ی قرار دوستانه

پس از گذروندن اون مصیبت نامه و بیداری های پی در پی و بهانه گیری ها و ...... کم کم صدرا عادت کرد. همسر گرام که دید خیلی خسته شدیم پشنهاد ی سفر به جنوب رو داد ما هم که کلی دوست با مرام توی جنوب داشتیم از خدا خواسته حرکتتتتتتتتت دوست صمیمی خودم و صدرا اتفاقا مشهد بودن اول اونا اومدن خونه مون تا بعدش اگه شد ما بریم پیششون که نشد ولی خیلی خوشحال شدم که بعد از مدت مدیدی آشنایی افتخار دادن و اومدن خونه ما البته من از اونروز عکسی ندارم و فقط این و از وب دوست عزیز برمیدارم جهت یادگاری اون روز این دوتا عالمی داشتن با هم ما هم فقط مواظب جوجه ها بودیم و نشد خودمون دلی از عزا در بیاریم ههههههه ولی به من و صدرا که خیلی خیلی خوش گذش...
10 اسفند 1391

بدون عنوان

یاد حرف پدر مهربانتر از جانم افتادم که همیشه به ما میگفت:" خوب است که دیگران شما را از چشم من نمیبینند وگرنه به یقین شما را خواهند دزدید" و من ایمان آوردم به این حرف زیبای پدر خوبم...خوب است که هیچکس پسرک مرا از چشم من نمیبیند...هیچکس. پسرکمان میدود..ما میخندیم.میپرد ما غش میکنیم. حرف می زند ما اصلا زنده نیستیم و وقتی میخوابد ما با هر بار نگاه کردن به اینهمه زیبایی غرق اشک میشویم.خدایا چرا ما را این همه بی جنبه آفریده ای؟
10 اسفند 1391
1